اشعار زیبای جامی
رونق ایام جوانیست عشق
مایهٔ کام دو جهانیست عشق
میل تحرک به فلک عشق داد
ذوق تجرد به ملک عشق داد
چون گل جان بوی تعشق گرفت
با گل تن رنگ تعلق گرفت
رابطهٔ جان و تن ما ازوست
مردن ما، زیستن ما، ازوست
مه که به شب نوردهی یافته
پرتوی از مهر بر او تافته
خاک ز گردون نشود تابناک
تا اثر مهر نیفتد به خاک
زندگی دل به غم عاشقیست
تارک جان در قدم عاشقیست
الهی! کمال الهی تو راست
جمال جهان پادشاهی تو راست
جمال تو از وسع بینش، برون
کمال از حد آفرینش، برون
بلندی و پستی نخوانم تو را
مقید به اینها ندانم تو را
نه تنها بلندی و پستی تویی،
که هستیده و هست و هستی تویی
چو بیرونی از عقل و وهم و قیاس،
تو را چون شناسم من ناشناس؟
ز آغاز این نامه تا ختم کار
گر آرد یکی نامجو در شمار
همه دفتر فضل و انعام توست
مفصل شدهٔ نسخهٔ نام توست
نگویم که نامت هزار و یکی است
که با آن هزاران هزار اندکی است
تویی کز تو کس را نباشد گزیر
در افتادگیها تویی دستگیر
ندارم ز کس دستگیری هوس
ز دست تو میآید این کار و بس!
عبث را درین کارگه راه نیست
ولی هر سر از هر سر آگاه نیست
به ما اختیاری که دادی به کار
ندادی در آن اختیار، اختیار!
چو سررشتهٔ کار در دست توست
کننده، به هر کار پابست توست
سزد گر ز حیرت برآریم دم
چو مختار باشیم و مجبور هم
یکی جوی جامی! دو جویی مکن!
به میدان وحدت دوگویی مکن!
یکی اصل جمعیت و زندگیست
دویی تخم مرگ و پراکندگیست
ای حیات دل هر زنده دلی
سرخ رویی ده هر جا خجلی
چاشنیبخش شکر گفتاران
کار شیرین کن شیرین کاران
بر فرازندهٔ فیروزهرواق
شمسهٔ زرکش زنگاریتاق
تاج به سر نه زرینتاجان
عقده بند کمر محتاجان
جرم بخشندهٔ بخشاینده در بر بر همه بگشاینده
ابر سیرابی تفتیدهلبان
خوان خرسندی روزیطلبان
گنج جانسنج به ویرانهٔ جسم
حارس گنج به صد گونه طلسم
دیرپروای به خود بسته دلان
زود پیوند دل از خود گسلان
قفل حکمت نه گنجینهٔ دل
زنگ ظلمت بر آیینهٔ دل
مرهم داغ جگر سوختگان
شادی جان غم اندوختگان
نقد کان از کمر کوه گشای
صبح عیش از شب اندوه نمای
مونس خلوت تنهاشدگان
قبلهٔ وحدت یکتاشدگان
تیر باران فکن، از قوس قزح
از صفا باده ده، از لاله قدح
پردهٔ عصمت گل پیرهنان
حلهٔ رحمت خونین کفنان
خانهٔ نحل ز تو چشمهٔ نوش
دانهٔ نخل ز تو شهد فروش
لب پر از خنده ز تو غنچه به باغ
داغ بر سینه ز تو لالهٔ راغ
غنچهسان تنگدل باغ توایم
لاله سان سوختهٔ داغ توایم
هر چه غیر تو رقم کردهٔ توست
گرچه پروردهٔ تو، پردهٔ توست
چند بر طلعت خود پرده نهی؟
پرده بردار که بیپرده، بهی!
تازهرس قافلهٔ بازپسان،
به قدمگاه کهن بازرسان!
بانگ بر سلسلهٔ عالم زن!
سلک این سلسله را بر هم زن!
عرش را ساق بجنبان از جای!
در فکن پایهٔ کرسی از پای!
بر خم رنگ فلک سنگ انداز!
رخنهاش در خم نیرنگ انداز!
رنگ او تیرگی است و تنگی
به ز رنگینی او بیرنگی
هست رنگ همه زین رنگرزی
دست نیلی شده ز انگشت گزی
مهر و مه را بفکن طشت ز بام!
تا برآرند به رسوائی نام
پردهٔ پردهنشینان ندرند
وز سر پردهدری در گذرند
کمر بستهٔ جوزا بگشای! گوهر عقد ثریا بگشای!
زهره را چنگ طربزن به زمین! چند باشد به فلک بزمنشین؟
چار دیوار عناصر که به ماه
سرکشیدهست ازین مرحله گاه،
مهره مهره بکناش از سر هم!
شو از آن مهرهکش سلک عدم!
آب را بر سر آتش بگمار!
تا شود آگه، از او دود بر آر!
ز آتش قهر ببر تری آب!
بهر بر عدمش ساز سراب
باد را خاک سیه ریز به فرق!
خاک را کن ز نم توفان غرق!
نامزد کن به زمین زلزلهها ساز از آن عالیهها سافلهها!
گاو را ذبح کن از خنجر بیم! پشت ماهی ببر از اره دو نیم!
هر چه القصه بود زنگ نمای، همه ز آئینهٔ هستی بزدای!
تا به مشتاقی افزون ز همه بنگرم روی تو بیرون ز همه
نور پاکی تو و، عالم سایه
سایه با نور بود همسایه
حق همسایگیام دار نگاه!
سایهوارم مفکن خوار به راه!
معنی نیک سرانجامی را،
جام صورت بشکن جامی را!
باشد از سایگیان دور شود
ظلمت سایگیاش نور شود
آرد از رنگ به بیرنگی روی
یابد از گلشن بیرنگی بوی
تشنه سازد، بر لب دریای خون آرد مرا
در می طامات خوش لایعلقم، مطرب کجاست
تا به هوش از نغمه های ارغنون آرد مرا
در بهشتم کن خدایا تا نمانم شرمسار
تا که از شرم گنه دوزخ برون آرد مرا
می رود اندیشه ام در کعبه از دیر مغان
می برد باری نمی دانم که چون آرد مرا
گر بنالم عرفی از عقل و خرد معذور دار
من به این وادی نه خود آیم، جنون آرد مرا
هرگز مگو که کعبه ز بتخانه خوشتر است
هر جا که هست جلوه ی جانانه خوشتر است
با برهمن حدیث محبت رواست، لیک
در دام طایر حرم این دانه خوشتر است
تسبیح و زهد خوش بود اما در این دو روز
جشن گل است، شیشه و پیمانه خوشتر است
گر در بهشت باده کشی فتنه گل کند
ساغر کشی به گوشه ی میجانه خوشتر است
گر شرط دوستی بشناسی به حسن شمع
اول محبت تو به پروانه خوشتر است
در صحبتی که شرم و ادب نیست فیض نیست
زان رو مرو به صحبت بیگانه خوشتر است
با نوش نیش مردم چشمم کرشمه ها ست
هم صحبتی به مردم دیوانه خوشتر است
کفران نعمت گله مندان بی ادب
در کیش من ز شکر گدایانه خوشتر است
عرفی منال بیهده، احوال دل مگو
کز ناله های بی اثر، افسانه خوشتر است
دورم از کوی تو، جا در زیر خاکم بهتر است
زندگی تلخ است با حرمان، هلاکم بهتر است
من که مجروح خمارم مرهم راحت چه سود
جای مرهم بر جراحت برگ تاکم بهتر است
گر بکشتی از فراقم، سوختی، منت منه
من که در دوزخ به زندان، هلاکم بهتر است
ره به امیدم مده عرفی که بی باکم بسی
من صلاح خویش دانم، ترسناکم بهتر است
دو عالم سوختن نیرنگ عشق است
شهادت ابتدای جنگ عشق است
هز آن گرد بلا کز دهر خیزد
دلیل شوخی شبرنگ عشق است
کجا پژمرده گردد غنچه ی شوق
که یک سر آب عشق و رنگ عشق است
دماغ آشفته ای داریم و دل نام
که سر تا پای صلح و جنگ عشق است
مگس را حسرت پروانگی سوخت
وگر نه مثل عرفی ننگ عشق است
خاموشی من قفل نهان خانه ی عشق است
افسانه ی من گریه ی مستانه ی عشق است
دیوانه دل من که درو فتنه زند جوش
گنجی است که آرایش ویرانه ی عشق است
شوریده شد از ناخن عشق این دل صد شاخ
این زلف پریشان شده از شانه ی عشق است
صد دشنه خورد عقل که خاری کشد از پای
این ها گل آن است که بیگانه ی عشق است
از منطق و حکمت نگشاید اثر شوق
این ها همه آرایش افسانه ی عشق است
هر شمع که در انجمن دهر بر افروخت
گر آتش طور است که پروانه ی عشق است
عرفی دل افتاده ام از کعبه چه جویی
دیری است که او فرش صنم خانه ی عشق است
غزلهای بسیار جالب
خواجوی کرمانی استاد حافظ
حافظ می گوید:
اسناد سخن سعدی است پیش همه کس اما
دارد سخن حافظ طرز سخن خواجو
بر سر کوی خرابات محبت کوئیست
که مرا بر سر آن کوی نظر بر سوئیست
دهنش یکسر مویست و میانش یک موی
وز میان تن من تا بمیانش موئیست
ابروی او که ز چشمم نرود پیوسته
نه کمانیست که شایستهٔ هر بازوئیست
مرهمی از من مجروح مدارید دریغ
که دلم خستهٔ پیکان کمان ابروئیست
گر من از خوی بد خویش نگردم چه عجب
هر کسی را که در آفاق ببینی خوئیست
ز آتش دوزخم از بهر چه میترسانید
دوزخ آنست که خالی ز بهشتی روئیست
نسخهٔ غالیه یا رایحهٔ گلزارست
نکهت سنبل تر یا نفس گلبوئیست
هر که از زلف دراز تو نگوید سخنی
دست کوته کن ازو زانکه پریشان گوئیست
اگر از کوی تو خواجو بملامت نرود
مکنش هیچ ملامت که ملامت جوئیست
دیشب دلم ز ملک دو عالم خبر نداشت
جانم ز غم برآمد و از غم خبر نداشت
آنرا که بود عالم معنی مسخرش
دیدم به صورتی که ز عالم خبر نداشت
دلخستهئی که کشته شمشیر عشق شد
زخمش بجان رسید و ز مرهم خبرنداشت
مستسقی که تشنهٔ دریای وصل بود
بگذشت آبش از سر و از یم خبر نداشت
دل صید عشق او شد وآگه نبود عقل
افتاد جام و خرد شد و جم خبر نداشت
جم را چو گشت بی خبر از جام مملکت
خاتم ز دست رفت و ز خاتم خبر نداشت
عیسی که دم ز روح زدی گو ببین که من
دارم دمی که آدم از آن دم خبر نداشت
خواجو که گشت هندوی خال سیاه دوست
دل را به مهره داد و ز ارقم خبر نداشت
کاروان خیمه به صحرا زد و محمل بگذشت
سیلم از دیده روان گشت و ز منزل بگذشت
ناقه بگذشت و مرا بیدل و دلبر بگذاشت
ای رفیقان بشتابید که محمل بگذشت
ساربان گو نفسی با من دلخسته بساز
کاین زمان کار من از قطع منازل بگذشت
نتواند که بدوزد نظر از منظر دوست
هر کرا در نظر آن شکل و شمایل بگذشت
سیل خونابه روان شد چو روان شد محمل
عجب از قافله زانگونه که بر گل بگذشت
نه من دلشده در قید تو افتادم و بس
کاین قضا بر سر دیوانه و عاقل بگذشت
قیمت روز وصال تو ندانست دلم
تا ازین گونه شبی برمن بیدل بگذشت
هرکه شد منکر سودای من و حسن رخت
عالم آمد بسر کویت و جاهل بگذشت
جان فدای تو اگر قتل منت در خور دست
خنک آن کشته که در خاطر قاتل بگذشت
دوش بگذشتی و خواجو بتحسر میگفت
آه ازین عمر گرامی که به باطل بگذشت
منزل ار یار قرینست چه دوزخ چه بهشت
سجده گه گر بنیازست چه مسجد چه کنشت
جای آسایش مشتاق چه هامون و چه کوه
رهزن خاطر عشاق چه زیبا و چه زشت
عشقبازی نه ببازیست که دانندهٔ غیب
عشق در طینت آدم نه به بازیچه سرشت
تا چه کردم که ز بدنامی و رسوائی من
ساکن دیر مغانم بخرابات نهشت
گر سر تربت من بازگشائی بینی
قالبم سوخته و گل شده از خون همه خشت
همچو بالای تو در باغ کسی سرو ندید
همچو رخسار تو دهقان به چمن لاله نکشت
بر گل روی تو آن خال معنبر که نشاند
بر مه عارضت آن خط مسلسل که نوشت
هر که بیند که تو از باغ برون میآئی
گوید این حور چرا خیمه برون زد ز بهشت
تا به چشمت همه پاکیزه نماید خواجو
خاک شو بر گذر مردم پاکیزه سرشت
خنک آن باد که باشد گذرش بر کویت
روشن آن دیده که افتد نظرش بر رویت
صید آن مرغ شوم کو گذرد بر بامت
خاک آن باد شوم کو به من آرد بویت
زلف هندوی تو باید که پریشان نشود
زانکه پیوسته بود همره و هم زانویت
سحر اگر زانکه چنینست که من مینگرم
خواب هاروت ببندد به فسون جادویت
بیم آنست که دیوانه شوم چون بینم
روی آن آب که زنجیر شود چون مویت
عین سحرست که هر لحظه بروبه بازی
شیرگیری کند و صید پلنگ آهویت
روز محشر که سر از خاک لحد بردارند
هرکسی روی بسوئی کند و من سویت
مرغ دل صید کمانخانهٔ ابروی تو شد
چه کمانست که پیوسته کشد ابرویت
بر سر کوی تو خواجو ز سگی کمتر نیست
گاه گاهی چه بود گر گذرد در کویت
نظرات شما عزیزان: